***دنیای مامان بابا راه افتاد***
عشق کوچولوی من امروز که خاله زیبا اومده بود خونمون تا کادوی تولدت رو بده داشتیم با هم صحبت میکردیم که یهو دیدم شما برای گرفتن شیرینی از دست خاله زیبا 3تا قدم ناز برداشتی خودتم خبر نداشتی داری راه میری فکر کردم خیالاتی شدم ولی نــــــــــــــــــــــــــــه راه رفتی بعد شیرینی رو گرفتم تا برای اون بیایی و شما کل سالن رو به هوای شیرینی تاتی کردی و راه اومدی خیلی خوشحالمممممممممممممممم بابایی که اومد وقتی براش راه رفتی چیزی نمونده بود بخورتت کلی بوست کرد و خدا رو خیلی خیلی شکر کردیم فدای قدمات شب هم تا به مامانی گفتم زودی اومدن خونمون تا راه رفتنت رو ببینن چقدر ذوق کرده بودن طول شبو همش راه میرفتی به من و بابایی نگاه می...
نویسنده :
مامان افسانه
23:41